امروز جمعه بود و وقت كار توي خونه. صبح ساعت 11 (!) بيدار شدم. مامان رفته بود سرخاك. ديشب واسه شام يه كمي ژامبون و ماست چكيده موسير خريده بودم كه الآن تو يخچال بود. رفتم و يه چند لقمهاي خوردم و بعدش هم يه ليوان چاي زدم بالا. حالا نوبت خونهتكونيه. شركت رو يكي دو روز پيش تر و تميز كردم، خونه رو هم مامان جمع و جور و تميز كرده، فقط مونده بود اتاق من. بايد تخت رو جابجا ميكردم و همهي آت و آشغالايي رو كه توي مدت يكسال زيرش ريخته بودم مرتب ميكردم. شديدا هم به يك جاروي حسابي نياز داشت. هيچي، آستينا رو زديم بالا و شروع كرديم. حدود يك ساعت طول كشيد ولي بالاخره تموم شد. منم كه دلم واسه شركت (مهمتر از اون كامپيوتر و اينترنت DSL512k كه فقط تو شركت قابل استفادهست) لك ميزنه و بخاطر اينكه PocketPC عزيزم به علت استفاده بيش از حد و خالي شدن باطري به حالت كما افتاده بود (ديگه بازي و MP3 هم تموم) و شارژرش هم توي شركته پا شدم اومدم شركت تا از اينجا واستون پست بفرستم. پست اولي رو فرستادم ولي ديدم هنوز ناگفتني دارم. واسه همينم اينو فرستادم. راستي وقتي داشتم پست قبلي رو ميفرستادم ج. ع. (همون پويا يوسفي تو اون يكي وبلاگم) زنگ زد. حدس بزنين از كجا... از مرزنآباد چالوس. پادگانش اونجاست. از تلفن كارتي زنگ ميزد، شمارش هم نيفتاده بود. ميگفت يكي دو هفته اول پدرمونو در آوردن، ظاهرا حسابي سختگيري ميكردن، ولي ميگفت الآن خوب شده. خوب خدا رو شكر. گفت به سياوش (دكتر) زنگ بزنم بگم وقتي جواد زنگ ميزنه گوشيو برداره، منم گفتم باشه ولي الآن يادم اومده كه من كه شمارهي سياوشو ندارم كه (!) حالا يه كاريش ميكنم.
شايد برگشتم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر